در جست‌و‌جوی بهشت – به‌راحتی‌گذراندن، بی‌حس می‌کند

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

کمی دیرتر از بقیه شروع به حرف‌زدن می‌کند. ظهر است و آفتاب کم‌جان آخرین ماه سال بر تهران خاکستری می‌تابد. چند روزی می‌شود که هوا به‌طرز عجیبی سرد شده است. می‌گویند قرار است فروردین ماه برف ببارد. جای فصل‌ها هم دارد عوض می‌شود در این دنیایی که هر روز اتفاق جدیدی می‌افتد. این را به او می‌گویم. انگار یک‌جورهایی من سر حرف را باز می‌کنم. جواب می‌دهد:

«دلم می‌خواهد همین‌طور زل بزنم به خیابان‌های تهران و چشم ازشان برندارم. فروردین برفی تهران را هیچ‌وقت ندیده‌ام و انگار قرار نیست ببینم. در این دو هفتهٔ مانده به رفتن‌ام، دلم می‌خواهد فقط توی شهر پرسه بزنم. چقدر دلم تنگ خواهد شد برای این تهران دودی و آسمان خاکستری‌اش، خیابان‌ها، کوچه‌ها، صداها ، کافه‌ها و غذاخوری‌های خیابان سی تیر. چقدر دلم برای فارسی حرف‌زدن و شنیدن تحلیل‌های اقتصادی سیاسی راننده‌تاکسی‌ها تنگ خواهد شد، دست‌پخت مادربزرگ، پیاده‌روی از سر خیابان انقلاب تا تئاتر شهر، شنیدن ساززدن‌های نوازنده‌های خیابانی و پیراشکی‌های پنیر زیتون خیابان انقلاب، شیرینی فرانسه و قهوه‌های سرپایی خوردن. متروسواری‌ها. همیشه دلم می‌خواست یک روز کسی را که دوستش دارم در مترو ببینم، حتی به چطور آشنا شدن‌مان فکر می‌کردم؛ ایستگاه اِرم سبز روبه‌روی هم نشستیم، کتابش را از کیفش درمی‌آورد، هری پاتر و جام آتش، همین‌جا می‌توانست نقطهٔ شروع گفت‌وگو باشد. خیلی احساساتی هستم، نه؟!»

می‌پرسم تو که این‌قدر تهران را دوست داری و با چنین حسرتی راجع به رفتن حرف می‌زنی، چرا داری می‌روی؟ راستش هیچ‌وقت به خودم اجازهٔ پرسیدن چنین سؤالی را از مسافرانم نداده‌ام. اما حسرتی که در صدایش بود و بغضی که در گلویش، باعث شد کنجکاو شوم که چرا می‌خواهد برود. 

«شما هم سؤال وکیلم را پرسیدید. خیلی تردید داشتم برای مهاجرت. خیلی زیاد. وقتی مدارکم را بهش دادم، دستم داشت می‌لرزید. وقتی لرزش دست‌هایم را دید، گفت تو که دست و دلت می‌لرزد، برای چه می‌خواهی از اینجا بروی؟ این مهم‌ترین سؤالی است که تا روز رفتن‌ات باید از خودت بپرسی و تا زمانی که به جواب قطعی نرسیدی، نرو. من مدت‌ها بود که به جواب قطعی رسیده بودم. می‌دانستم که باید بروم. اما گاهی اوقات آدم بعضی کارها را با دست و دلی که می‌لرزد انجام می‌دهد، چون در نهایت باید انجام شود.

سه سال قبل به آموزشگاه موسیقی‌ای نزدیکِ‌ تئاتر شهر، کلاس آواز می‌رفتم. استادم یکی از بهترین اساتید آواز در ایران بود. کلاسم چهارشنبه‌ها بود. خیابان انقلاب از مترو پیاده می‌شدم و تا تئاتر شهر پیاده می‌رفتم. سر راه از شیرینی فرانسه قهوه و کراسان می‌خریدم. روزی شش ساعت تمرین آواز می‌کردم تا بتوانم بهترین شاگردش باشم. استادم همیشه به من می‌گفت: تو واقعاً عاشق آوازی. هر جلسه از جلسه قبل بهتری. آیندهٔ درخشانی در آواز برایت می‌بینم. برایش از رؤیاهایم می‌گفتم، دوست داشتم انگلیسی بخوانم، عاشق باب مارلی و کوهن بودم. هم‌زمان به‌شدت مشغول یادگیری انگلیسی بودم تا یک روز بتوانم به زبان انگلیسی آواز بخوانم. بیشتر شب‌ها خواب می‌دیدم در سالن بزرگی با هزاران تماشاچی دارم کنسرت اجرا می‌کنم. گروه خودم را دارم که بهترین نوازنده‌ها هستند، تماشاچی‌ها با من همخوانی می‌کردند، برایم جیغ می‌کشیدند و من غرق نور و افتخار بودم. 

برای استادم از رؤیاهایم می‌گفتم. در سکوت می‌شنید. بعد می‌خندید و می‌گفت تو جاه‌طلبی و شجاع. حتماً موفق می‌شوی. اما می‌دانی که تحقق رؤیاهایت اینجا میسّر نمی‌شود. باید بروی. می‌گفتم اینجا آرامش دارم. مادربزرگ و پدربزرگی که عاشقشان‌ام و مرا بزرگ کرده‌اند. نمی‌توانم بروم. می‌گفت برای رسیدن به آرزوهایت، باید ساحل امنت را ترک کنی و دل به دریای طوفانی بزنی. پدرو مادرم را در کودکی از دست دادم. توی تصادف. مادربزرگ و پدربزرگم مرا بزرگ کردند. بعد از آن‌ها عزیزترین شخص زندگی‌ام استادم بود. با هم صمیمی شدیم. مادربزرگم دعوتش کرد. هشت ماه پیش رفت شمال. توی راه تصادف کرد. فوت شد. تصادف یکی از عزیزترین‌هایم را دوباره از من گرفت. تا مدت‌ها هنگ بودم و دیوانه شده بودم. چهارشنبه‌ها می‌رفتم آموزشگاه. همه آنجا حال مرا می‌دانستند. نمی‌خواستم قبول کنم که او دیگر نیست.

مدام آن راه را می‌رفتم. وابستهٔ آن راه، کلاس و استادی شدم که دیگر وجود نداشت و رؤیایی که در اینجا برایم ناممکن بود. عین احمق‌ها می‌رفتم توی کافه‌های خیابان انقلاب و می‌گفتم اجازه می‌دهید من اینجا آواز بخوانم؟ اما نمی‌توانستم. قوانین اینجا می‌گوید که نه! یادم به حرف‌های او افتاد که می‌گفت نمی‌توانی اینجا به رؤیاهایت برسی و برای خواننده‌شدن، یک روز باید بروی، وگرنه در نهایت مثل من استاد آواز می‌شوی و استاد آواز باقی خواهی ماند و نه خواننده! می‌دانم مرا می‌بیند. می‌دانم که می‌خواهد من به رؤیایم برسم. می‌دانم اگر روزی کنسرت اجرا کنم، حضورش کنارم است. او دیگر نیست و من هم باید بروم. جاگیر که شدم، پدربزرگ و مادربزرگ را هم با خودم می‌برم. من عاشق تهران‌ام. عاشق تهران دودی. دست و دلم دارد می‌لرزد. اما باید بروم. چون او می‌خواست که مرا روی استیج ببیند. گاهی فکر می‌کنم شاید خودش هم دوست داشته خواننده شود، ولی استاد آواز باقی ماند. صدایش آسمانی بود. صاف‌ترین صدایی که شنیده‌ام. حالا به‌جای او هم می‌خواهم بخوانم. به‌جای هر دومان. کسی که به من یاد داد با تمام ترسم دنبال رؤیایم بروم.»

سکوت حکم‌فرماست. نمی‌توانم جوابی بدهم. گاهی واژه الکن است. یادم افتاد چند سال پیش جایی خواندم بعضی آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، اما تأثیری بر تو می‌گذارند که تا آخر عمر پابرجاست. کمی که می‌گذرد به او می‌گویم خیلی خوشبخت است که چنین انسانی را در زندگی‌اش شناخته است. من تمام عمرم تا این لحظه حسرت داشتن چنین دوستی را دارم. کسی که دستم را بگیرد و به دل دریای طوفانی بیندازد. چون آدم وقتی از طوفان عبور کند، قادر به انجام هر کاری است. 

جواب می‌دهد:

«خودت این کار را برای خودت بکن. چیزی تا پیاده‌شدن من نمانده. بگذار نقل قولی را که او همیشه می‌گفت برایت بگویم. شاید من آن آدمی باشم که نیم ساعت سوار ماشینت شد و تأثیرش را گذاشت. او همیشه مثالی از آهنگ پینک فلوید برایم می‌زد که می‌گوید: «آیا کسی در آنجا هست؟ فقط بخند اگر می‌توانی صدای مرا بشنوی! آیا کسی در خانه هست؟ به‌راحتی گذراندن، بی‌حس می‌کند.» آهنگی از Pink Floyd که مربوط به آلبوم The Wall است. پینک شخصیتی از یک فیلم با همین نام است. پینک یک حباب برای محافظت خودش در برابر محیط بیرون می‌سازد. این دیوار به‌نظر می‌رسد درد را کاهش می‌دهد، اما به پینک اجازه نمی‌دهد تا بر علت درد و رنج غلبه کند. او این مثال را می‌زد و می‌گفت: داشتن یک منطقهٔ امن اشکالی ندارد. اما ایجاد دیوار در اطراف آن باعث می‌شود ما احساس بی‌حسی کنیم و این احساس بی‌حسی، آدم‌های منفعلی از ما می‌سازد که هیچ‌وقت نمی‌توانیم دل به دریا بزنیم. این خطری است که همیشه ما را تهدید می‌کند، اگر در منطقهٔ امن باقی بمانیم، در نهایت کسل و بدون چالش خواهیم بود. موفقیت و البته شکست از جایی شروع می‌شود که آدم اقدام به دورشدن از ساحل امن خود کرده است. در این صورت است که یا افق‌های جدیدی کشف می‌کند یا غرق می‌شود. راست می‌گویی. من خیلی خوشبخت بودم که او را شناختم. دارم ساحل امنم را ترک می‌کنم. ممکن است غرق شوم یا به بهشت برسم.»

شک ندارم به بهشت خواهد رسید. همین امروز باید بروم فیلمی را که گفت ببینم. 

ارسال دیدگاه